از دست داده. مفقود: همی گشت بر گرد آن مرغزار که یابد نشانی ز گم کرده یار. فردوسی. بوی پیراهن گم کردۀ خود میشنوم گر بگویم همه گویند ضلالی است قدیم. سعدی (بدایع). دل گم کرده در این شهر نه من میجویم هیچکس نیست که مطلوب مرا جویا نیست. سعدی (طیبات). - گم کرده پی، بمعنی پی گم کرده است که کنایه ازبی نشان باشد. (برهان). گم شده ای که پی او به جایی نرسد. (آنندراج). - ، کنایه از کسی است که کاری را چنان کند که دیگری پی به مطلب و مقصد آن کس نبرد. (برهان). به مجاز بر کسی اطلاق کنند که کاری کند که پی به مطلب او برده نشود. (آنندراج). و رجوع به انجمن آرا شود: سلاطین عزلت گدایان حی منازل شناسان گم کرده پی. سعدی (بوستان). - گم کرده دل، کسی که دل خود را گم کرده است. کسی که دل خود را در راه معشوق از دست داده است: من باری از تو برنتوانم گرفت چشم گم کرده دل هرآینه در جستجو بود. سعدی (طیبات). - گم کرده راه، ضال. گمراه. متحیر. سرگشته. کسی که راه خود را گم کرده است: بدو گفت شاپور کای نیکخواه سخن چند پرسی ز گم کرده راه. فردوسی. بدان تا ترا بردهد دستگاه بدین ترک بدخواه گم کرده راه. فردوسی. جگرخسته گشته ست و گم کرده راه نخواهد که بیند همی رزمگاه. فردوسی. همی گفت کای مرد گم کرده راه نه من خواستم رفته جانت ز شاه. فردوسی. شگفتی تر آن کز میان سپاه یکی ترک بدبخت گم کرده راه. فردوسی. چنین گفت پس پهلوان سپاه بدان لشکر تیز گم کرده راه. فردوسی. گر ایدون که بگشاید این راز شاه بر این مرزبانان گم کرده راه. فردوسی. غمی شد دل پهلوانان ز شاه همه خیره گشتند و گم کرده راه. فردوسی. - گم کرده فرزند، کنایه از مهتر یعقوب علیه السلام. (آنندراج) : یکی پرسید از آن گم کرده فرزند که ای روشن گهر پیر خردمند. سعدی (گلستان)
از دست داده. مفقود: همی گشت بر گرد آن مرغزار که یابد نشانی ز گم کرده یار. فردوسی. بوی پیراهن گم کردۀ خود میشنوم گر بگویم همه گویند ضلالی است قدیم. سعدی (بدایع). دل گم کرده در این شهر نه من میجویم هیچکس نیست که مطلوب مرا جویا نیست. سعدی (طیبات). - گم کرده پی، بمعنی پی گم کرده است که کنایه ازبی نشان باشد. (برهان). گم شده ای که پی او به جایی نرسد. (آنندراج). - ، کنایه از کسی است که کاری را چنان کند که دیگری پی به مطلب و مقصد آن کس نبرد. (برهان). به مجاز بر کسی اطلاق کنند که کاری کند که پی به مطلب او برده نشود. (آنندراج). و رجوع به انجمن آرا شود: سلاطین عزلت گدایان حی منازل شناسان گم کرده پی. سعدی (بوستان). - گم کرده دل، کسی که دل خود را گم کرده است. کسی که دل خود را در راه معشوق از دست داده است: من باری از تو برنتوانم گرفت چشم گم کرده دل هرآینه در جستجو بود. سعدی (طیبات). - گم کرده راه، ضال. گمراه. متحیر. سرگشته. کسی که راه خود را گم کرده است: بدو گفت شاپور کای نیکخواه سخن چند پرسی ز گم کرده راه. فردوسی. بدان تا ترا بردهد دستگاه بدین ترک بدخواه گم کرده راه. فردوسی. جگرخسته گشته ست و گم کرده راه نخواهد که بیند همی رزمگاه. فردوسی. همی گفت کای مرد گم کرده راه نه من خواستم رفته جانت ز شاه. فردوسی. شگفتی تر آن کز میان سپاه یکی ترک بدبخت گم کرده راه. فردوسی. چنین گفت پس پهلوان سپاه بدان لشکر تیز گم کرده راه. فردوسی. گر ایدون که بگشاید این راز شاه بر این مرزبانان گم کرده راه. فردوسی. غمی شد دل پهلوانان ز شاه همه خیره گشتند و گم کرده راه. فردوسی. - گم کرده فرزند، کنایه از مهتر یعقوب علیه السلام. (آنندراج) : یکی پرسید از آن گم کرده فرزند که ای روشن گهر پیر خردمند. سعدی (گلستان)
منتفخ و بادکرده. (ناظم الاطباء) ، هر چیزی که به حرارت پست تر از جوش طبخ شده باشد. (ناظم الاطباء). برای تهیۀ دم کرده مادۀ دارویی را در ظرفی گذارده و آب جوشان به روی آن ریخته روی ظرف را می پوشانند و پس از اینکه مدت کافی برای اشباع آب از مواد مؤثرۀ دارویی گذشت محصول را صاف کرده بکار می برند. (از کتاب درمان شناسی)
منتفخ و بادکرده. (ناظم الاطباء) ، هر چیزی که به حرارت پست تر از جوش طبخ شده باشد. (ناظم الاطباء). برای تهیۀ دم کرده مادۀ دارویی را در ظرفی گذارده و آب جوشان به روی آن ریخته روی ظرف را می پوشانند و پس از اینکه مدت کافی برای اشباع آب از مواد مؤثرۀ دارویی گذشت محصول را صاف کرده بکار می برند. (از کتاب درمان شناسی)
مفقود کردن از دست دادن: بدان گونه شد شیر در کارزار چه شیری که گم کرده باشد شکار، نابود کردن از بین بردن: چون باز آمد هابیل را نیافت بدانست که قابیل او را گم کرد برو لعنت کرد، ترک کردن رها کردن: همان و همین ایزدت بهره داد همی گم کنی تو به بیداد داد، گمراه کردن: گرم ره نمایی رسیدم بخیر و گرگم کنی باز مانم ز سیر. (بوستان سعدی) یا دست و پای خود را گم کردن، بر اثر وقوع حادثه ای یا امری مهم عقل و تمیز خود را از دست دادن، یا گم کردن کسی را از جهان. میرانیدن او را کشتن، یا گم کردن خود را. حواس خود را از دست دادن دست پاچه شدن، پس از فقر بمال و جاهی رسیدن و فقر سابق را فراموش کردن و تکبر ورزیدن، یا گم کردن راه را. از راه به بیراهه افتادن
مفقود کردن از دست دادن: بدان گونه شد شیر در کارزار چه شیری که گم کرده باشد شکار، نابود کردن از بین بردن: چون باز آمد هابیل را نیافت بدانست که قابیل او را گم کرد برو لعنت کرد، ترک کردن رها کردن: همان و همین ایزدت بهره داد همی گم کنی تو به بیداد داد، گمراه کردن: گرم ره نمایی رسیدم بخیر و گرگم کنی باز مانم ز سیر. (بوستان سعدی) یا دست و پای خود را گم کردن، بر اثر وقوع حادثه ای یا امری مهم عقل و تمیز خود را از دست دادن، یا گم کردن کسی را از جهان. میرانیدن او را کشتن، یا گم کردن خود را. حواس خود را از دست دادن دست پاچه شدن، پس از فقر بمال و جاهی رسیدن و فقر سابق را فراموش کردن و تکبر ورزیدن، یا گم کردن راه را. از راه به بیراهه افتادن
رطوبت رسانیده اندکی آب زده، رفیقه معشوقه. یانم کرده ای (زیرسر) گذاشتن، رفیقه ای را آماده داشتن: چرا نمیگویی نم کرده ای زیر سر داری اگر زبان ما تا بحال بسته بود چشمهامان باز بود
رطوبت رسانیده اندکی آب زده، رفیقه معشوقه. یانم کرده ای (زیرسر) گذاشتن، رفیقه ای را آماده داشتن: چرا نمیگویی نم کرده ای زیر سر داری اگر زبان ما تا بحال بسته بود چشمهامان باز بود